پایان

روزی به پایان خواهم رسید.

 

 

و خاطره ای خواهم شد...

 

 

مرا به یاد خواهی آورد..........

 

 

مثل حس یک روز بارانی  ویا صدای زوزه ی باد.ویا مثل اسمم  گندم گون...

 

 

یک سال گذشت و دفترخاطرات ذهن من هم در این یکسال بسته شد.

 

                                                                                         امضا /-=)

                                                                                                         پایان

 

 

 

 

 

به کدامین گناه...؟؟

امشب برای خرید رفته بودم بیرون. خیابون خیلی شلوغ بود...مغازه های رنگارنگ ...وشور و هیجان مردم

به ویترین یکی از همین مغازه های شیک زل زده بودم که ناگهان با صدای فریادهای  یه نفر  به خودم اومد....

یه آقایی داخل مغازش به سر کودک 7، 8سالش  فریاد می کشید واون رو به باد کتک گرفت  . وبه فرزندش می

گفت چرا باید از بخاری گاز بزنه بیرون؟؟؟ من واقعا بهت زده بودم..کودک خیلی ترسیده بود فقط نفس نفس میزد و

اشک می ریخت..وهمه فقط نگاه کردند...آخه به بچه چه ربطی داره که از بخاری گاز میزنه بیرون...اصلا چرا وقتی

یه اتفاقی میفته گردن بچه ها میندازند..؟؟؟واقعا امشب غمگینم

چند قدم اون طرف تر یه پدره به بچش می گفت کدومو می خوای برات بخرم عزیزم....؟؟!!!!

 

 

 

 

پدرم حق داره...

امروز پدرم ازم خواست با هاش برم محل کارش و توی کاراش بهش کمک کنم.و من با جون و دل پذیرفتم.

در توضیح باید بگم پدرم مسئولیت یکی از شعب بانک ملی رو بر عهده داره .میشه گفت کارش خیلی مشکله..بر

خلاف تفکر بعضی ها که فکر می کنند رئییسا فقط دستور می دن و پول پارو می کنن...پدر من همچین شرایطی رو نداره ودر این امر مستثنی است.وبا کارمنداش دوستانه رفتار می کنه..بگذریم.امروز معنی واژه ی پدر رو قلبا حس کردم و واقعا فهمیدم که پدر یعنی چی..همیشه همه جا از مهر و عطوفت مادر و فدا کاری هاش صحبت به میون میاد. شد یک بار از زحمات  بی دریغ پدر حرف بزنیم؟؟شد یک بار دست های خسته ی او رو ببوسیم؟؟؟من امروز واقعا از خودم شرمنده شدم.وقتی که دیدم پدرم با چه مشکلاتی توی محل کارش مواجه ..و با هزار تا آدم مختلف که خیلی هاشون هم بی منطقن سرو کله میزنه..ومن چه انتظار بیهودهای ازش داشتم.حالا می فهمم که چرا وقتی از سر کارش میومد روی مبل زود خوابش میبرد. واقعا حق داره ..حق داره که از خستگی زود خوابش ببره ......

حق داره که به خاطر کارای زیادش شبا دیر بیاد خونه ومن حتی 2 روز هم نبینمش...به اون وقت هایی فکر می کنم که وفتی مدام بوسه به گونه های مادرم میزدم  با چه حسرتی به من نگاه می کردو به فکر فرو می رفت.وشاید غرور مردانه اش نمی ذاشت که به من بگه: بابا پس من چی؟؟اما امروز که چیزای زیادی رو فهمیدم..به دستان مهربون وخستش بوسه میزنم وسعی می می کنم دختر خیلی خوبی براش باشم وبهش بابت خیلی چیزا حق بدم.......

چقدر زمان زود می گذره...

به نام خدای مهربون

 

زمان چقدر زود می گذره..ومن چقدر آسون فرصت ها رو از دست میدم..

 

واقعا نمی دونم باید چیکار کنم...؟؟؟ چرا تاوان بی خیالی بعضی آدمارو بعضی آدمای دیگه باید پس بدن..

 

من نمی فهممم .. به خدا هم اعتراضی ندارم...فقط دارم سعی می کنم این واقعیت  رو بپذیرم..وبا هاش کنار

 

بیام...اگر هم یه جای خلوت پیدا کردم..اولین کاری که می کنم..بلند فریاد میزنم.....

 

به هر حال برام تجربه شد..هر چند تلخ بود...ولی به هم یاد داد به هیچکی جز خودمو خدا تکیه نکنم...

 

غریب تنها حسین

دست و پام لرزید...

قلبم به تپش افتاد....و نفس هام به شماره.....

ویه بغض سنگین...

گونه هام از اشک خیس شد...

گوشهام چیزی رو نمی شنید..

چشمهام جای رو نمی دید...

جز یه پرچم سبز که با قرمز روش نوشته بودند..  غریب تنها حسین