یه حس خوب

چند شب قبل فرزاد پیش ما بود ...

راستش بهم حسودی شد وقتی گفت "دلم برای وبلاگم تنگ میشه"

تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم بدم..

همیشه لازم نیست که آدما از بزرگتراشون چیزی یاد بگیرن.

فرزاد از من کوچیکتره ولی من بعضی وقت ها چیزای زیادی ازش یاد میگیرم

این که با پشت سر گذاشتن بحران های زیاد الان خیلی خوب داره درس می خونه

و کارهاشو سامان دهی می کنه

عطیه از من کوچیکتره..

ولی من ازش خیلی چیزا یاد میگیرم

 از این که اینقدر پشتکار داره ..مطالعه اش زیاده..و....

 سلمان از من کوچیکتره

ولی من ازش خیلی چیزا یاد میگیرم..

این که اینقدر سعی می کنه چیزای تازه یاد بگیره و اطلاعاتش به روز باشه..

این به خاطر داشتن قلب بزرگیه که این انسانهای دوست داشتنی دارن

دیدن فرزاد بعد از این همه مدت منو خوشحال کرد

یاد گذشته ها افتادم ..یاد اون روزا...

فرزاد این دفعه با یه شکل متفاوت اومد ..

یه حس خوبی به آدم میداداز اون حسایی که به آدم انرژی میده..

از این که دوستام اینقدر بزرگند به خودم می بالم..

آره..

این منم که از اونا کوچیکترم...