شهر پر از صدای خنده بود.
فقط یکی بود که از درون فریاد می کشید....
اشک می ریخت....
صدای گریه ها وزجه هاش تو هیاهوی خنده ها گم شده بود....
و این جمله ها از دهانش تراوش می شد:
اگه به آرزوهاش نرسه ....
اگه از دستش بدم....
همش تقصیر منه.....
ازش پرسیدم چی شده؟...
فقط گفت:براش دعا کن....
حالا منم به شما میگم: " براش دعا کنید"
:براش دعا کنید تا یک دختر جوون هنوز فرصت زندگی کردن رو داشته باشه..